خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

بی واسطه
شهید رضا حمیدی نور
شهید گرانقدر رضا حمیدی نور، در هنگام نماز خود را بی واسطه در مقابل خدا می دید و به همین خاطر، خضوع زاید الوصفی از خود نشان می داد و بعد از نماز همیشه در سجده های طولانی به شکر محبوب می پرداخت.
وقتی که محوطه ی گردان در سدّ «گتوند» دزفول مورد حمله ی هوایی دشمن قرارگرفت، او در یکی از سجده های بعد از نمازش، مشغول عشق بازی با معشوق بودکه از ناحیه ی کمر توسط ترکش مورد اصابت قرار گرفت و به آشیانه ی عشق پرکشید.(1)

نماز شب قضا شده!

شهید نادر عبادی نیا
شهید قدرت الله نجفیان، طلبه ی گردان غوّاصی می گفت: «در جایی بودیم که صدای گریه و زاری شخصی توجه ما را به خود جلب کرد. به دنبال صدای ناله جلو رفتم و در را آهسته باز کردیم. شهید نادر عبادی نیا بود که در سجده به شدت گریه می کرد و از خداوند طلب بخشش می نمود. بعداً فهمیدیم که آن همه تضرع برای نماز شب قضا شده اش بود.»(2)

برای من دعا کن

شهید بهبود بربار
یک شب برای عملیات آماده شدیم. حتی تا پشت خاکریز دشمن رفتیم. ولی بنا به دلایلی به ما دستور عقب نشینی دادند.
وقتی به مقر برگشتیم، «بهبود» را آن قدر افسرده دیدم که هیچ سابقه ای نداشت. وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم گفت: «تا به حال چند بار به جبهه آمده ام و از این جهت ناراحت هستم که چرا لیاقت حضور در عملیات را پیدا نکرده ام.»
بعد مرا قسم داد و گفت: «اگر مرا دوست داری و خیر و صلاح مرا می خواهی برای من دعا کن شهید شوم و با اولیاء خدا در قیامت محشور گردم.»
او که هر شب نماز شب می خواند، در آن شب به دلیل خستگی برای نماز شب نتوانست بیدار شود. صبح با حالتی عصبانی از من گله کرد و گفت:
- «چرا دیشب مرا برای نماز شب بیدار نکردی؟»(3)

بازی باشه، اما دعا نباشه؟

شهید هادی شهابیان
به برگزاری دعا در مدارس بسیار مقید بود. عده ای مخصوصاً در زمان امتحانات، با این کار او مخالفت می کردند. آن ها می گفتند: «دیگه دعا بسه، چون فعلاً موقع امتحاناته. دعا رو حذف کنیم.»
هادی با تعجب گوش می کرد. آخر سر می گفت: «چه طور موقع امتحانات، ورزش باشه، بازی باشه، تفریح باشه اما دعا نباشه؟»
دانش آموزان را به اردو می برد و در آن جا مراسم دعا را برگزار می کرد.(4)

سراپا تسلیم

شهید مهدی زین الدّین
همسر شهید مهدی زین الدّین می گوید:
«مهدی نمازهایش را با متانت و خلوص نیت می خواند. در نماز حالت ایستادنش طوری بود که سراپا تسلیم خدا بود. او تمام کارهایش را بر اساس آیه های قرآن مقایسه می کرد، بعد عمل می کرد.
مهدی دوست داشت مانند ائمه ی اطهار ساده زندگی کند. همیشه یک نوع غذا می خورد. محال بود در سفره ای دو نوع غذا باشد و او از دو نوع بخورد.(5)

شهادت در حال قنوت

شهید غیاثوند
ساعت پنج بعد از ظهر بود. من با یک دستگاه وانت لندکروز که غذا برای بچه های خط مقدم گروهان دوم از گردان زرهی قزوین می برد، عازم جبهه ی فکّه شدم.
این اولین مرخصی ای بودکه رفته بودم. قاعده این بود وقتی رزمنده ای از مرخصی برمی گشت. رزمنده ی دیگری به مرخصی می رفت... به جای بنده هم قرار بود غیاثوند که با من هم دوره ی خدمتی بود مرخصی برود.
وقتی به خط فکّه رسیدم، آسمان گرگ و میش بود. بچه ها سنگر دیده بانی جدیدی ساخته بودند که فقط سقف آن مانده بود. چشمانم دنبال غیاثوند بود. می خواستم به او بگویم که من آمدم، تو برو به دنبال مرخصی ات. از همرزمان سوال کردم.
حمیدگفت: «او داخل سنگر جدید، نماز می خواند.»
نگاهم را چرخاندم. صورتش پیدا و در حال قنوت بود. یک دفعه صدای سوت چند خمپاره همه چیز را به هم ریخت. همه به حالت دراز کش شدیم. وقتی سر و صدای خمپاره ها خوابید، بلند شدم. خودم را تکاندم و رفتم به سوی غیاثوند؛ دیدم در همان حالت قنوت ترکشی به سرش خورده و با قنوت به سجده ی شهادت رفته است. کسی در گوشم گفت: «شهادت خیلی ارزش دارد؛ ولی در حالت خواندن نماز و قنوت بسیار نادر است!».(6)

آقا معلّم

شهید محمد علی صالح آبادی
اهل سبزوار بود؛ شهر سربداران، روستای صالح آباد. می گفتند فرمانده ی جدید است. آمدنش همیشه نوید خوش عملیات می داد. قاسمی که قبلاً یک دستش را در میدان مین به یادگار گذاشته بود می گفت: «هر موقع آقا معلّم پیدایش می شود، یک خبرهایی هست.»
این قدر اسم آقا معلّم در این چند روزه به گوش می رسید که یپش خود، او را مردی قد بلند، خشن و جدی تصور می کردم.
وقتی خود را به سنگرهای کمین جزیره ی مجنون رساند، صورت موقرش با آن چشمان سبز و لبخند فراموش نشدنی اش شادابی و دل گرمی خاصی را به سنگر آورد. الحق تصوراتم به جز خشن بودنش درست بود. می گفت: «باید همیشه توی این سنگر نشست!»
راست می گفت. گر چه سنگر فرماندهی بود؛ اما بیش تر از سنگرهای دیگر امکانات نداشت. نشسته باید داخل می شدی و از همه چیز عذاب آورتر برای فرمانده جدید، نشسته باید نماز می خواندی.
اذان مغرب همه تیمم کردیم و برای نماز آماده شدیم. در کمال تعجب دیدم آقا معلّم نیست. قاسمی گفت: «شما منتظر نباشید، نمازتان را بخوانید.!»
حس کنجکاوی ام بیش تر شد. آتشبارهای دشمن به شدت خاکریز را زیر آتش خمپاره گرفته بودند. در این موقع کسی نباید از سنگر بیرون می رفت. قاسمی گفت: او اخلاقش همین طور است، موقع نماز این جا نمی ماند.»
همه مشغول خواندن نماز بودند و من در فکر آقا معلّم. با احتیاط خود را به در ورودی سنگر رساندم. صدای تکبیرش که درکنار سنگر پناه گرفته بود و ایستاده نماز می خواند، مرا متوجه قامت رعنایش کرد که بی هیچ ترسی با خدایش راز و نیاز می کرد.
آخرین بار که او را دیدم، در عملیات کربلای پنج بود که پشت خاکریز سر بر سجده برده بود. وقتی سجده اش طولانی شد، نگرانش شدم. به کنارش رفتم؛ دیدم برای همیشه سر بر سجده گذاشته و از پیشانی اش خون می چکد. این آخرین نماز شهید محمّد علی صالح آبادی بود.(7)

در آن بیابان برهوت

شهید صیاد شیرازی
اسفند ماه سال 1363 بود و ما در قالب لشکر 5 نصر در منطقه ی بوشهر برای عملیات بدر آموزش می دیدیم. هوا بسیار سرد بود و سوز شدیدی می آمد؛ طوری که اصلاً نمی خواستیم از چادرها بیرون بیاییم. وقتی برای نماز صبح بیرون می آمدیم و وضو می گرفتیم، سردی هوا به حدی زیاد بود که بعد از وضو گرفتن، دست هایمان را زیر اگزوز کامیون هایی که روشن بود، می گرفتیم تا کمی گرم شویم.
در یکی از این صبح ها دیدم کسی در دور دست ها و در وسط بیابان نماز می خواند. خیلی تعجب کردم! این چه کسی بود که در این سوز شدید نماز می خواند. همه ی بچه ها بعد از وضو گرفتن و گرم کردم خود، سریع به داخل چادر می رفتند.
می خواستم بروم داخل، که آن رزمنده توجه ام را جلب کرد. خودم را به او رساندم. با کمال تعجب دیدم شهید صیاد شیرازی است که در آن بیابان برهوت، خالصانه با خدای خودش راز و نیاز می کرد.(8)

مخزن شیشه شور

شهید سعید سورمند
از سن هفت سالگی شروع به خواندن نماز کرد و از سن دوازده سالگی نماز شب می خواند. همیشه تأکید داشت که نماز بایستی اول وقت خوانده شود. اگر جایی میهمان بودیم یا میهمان داشتیم، همگی را ودار به خواندن نماز اول وقت می کرد. بیش تر شب ها در وقت نماز مرا از خواب بیدار می کرد و می گفت: «مادر همت کن و بلند شو با هم نماز شب بخوانیم».
حتی در یک مسافرت به شهر مشهد، در بین راه شاهرود به سبزوار که بلندگوی ماشین شروع به اذان گفتن کرد، از ما خواست که بایستیم و نماز را همان جا بخوانیم. به او گفتم: در این جا آبی وجود ندارد.
گفت: «بایستید، من آب پیدا می کنم.»
به محض آن که توقف کردیم، کاپوت ماشین را بالا زد و مخزن شیشه شور را در آورد و شروع به وضوع گرفتن کرد و سایرین هم همین کار را کردند و نماز ظهر و عصر را در اول وقت خواندیم!
سعید سورمند در بهمن ماه 1364 به شهادت رسید و پیکر پاکش نه سال بعد به خانواده اش تحویل داده شد.(9).

زمزمه هایی از مناجات

شهید سید محمود قریشی
بهمن ماه 1361 بود؛ نزدیکی های عملیات والفجر مقدماتی. در یکی از سنگرهای بچه های مهندسی- زرمی مستقر بودیم؛ همان سنگرسازان بی سنگر. بچه های با صفایی که اکثر آن ها زیر بیست سال سن داشتند. به دلیل موقعیت خاص منطقه، در سنگرها بیش از حد معمول افراد جایگزین شده بودند.
نیمه شبی از شب های سرد و سوزان منطقه ی جنوب، در سنگر بچه های راننده ی لودر و بولدوزر، به خواب رفته بودم. با صدای سرفه های یکی از بچه ها که در خواب بود بیدار شدم. به بیرون از سنگر رفتم. هلال ماه در آسمان خودنمایی می کرد. با خود گفتم بهتر است تا زمانی که به اذان صبح مانده وضو بگیرم و به اصطلاح حالی پیدا کنم.
بعد از آن که وضو ساختم، رفتم داخل سنگر. دیدم جایی برای اقامه ی نماز نیست. گفتم بهتر است بیرون از سنگر جایی را پیدا کنم. یادم آمد یک سنگر نیمه تمام در همان نزدیکی ها درست کرده بودند. در روشنایی نور ماه، سنگر را پیدا کردم. با خودم گفتم: «این جا بهترین جا برای نماز شب خواندن است.»
داخل سنگر بسیار تاریک بود. به هر شکلی بود، وارد سنگر شدم. کمی جلوتر که رفتم، زمزمه هایی از مناجات به گوشم رسید. بیش تر که دقت کردم، دیدم سید محمود قریشی است. کسی که کم حرف و بیش تر مرد عمل بود. اتفاقاً همان شب هم با لودر خود رفته بود برای بچه های خط پناهگاه و سنگر زده بود و پس از کارش بدون آن که استراحت کند، به نماز شب مشغول شده بود. غیر از سید، چند نفر از بچه های مخلص دیگر هم به نماز ایستاده بودند.
سید محمود و بعضی از بچه های دیگر مهندسی در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیدند.(10)

ارتباط آسمانی

شهید سید جواد حسینی
سید جواد الگوی اخلاق و تقوی بود. خیلی وقت ها پیش می آمد که همسفر می شدیم و وسط بیابان، وقت اذان از راننده می خواست که نگه دارد.
وسط گرمای طاقت فرسا می ایستاد به نماز و با شوق و شوری وصف ناپذیر نماز می خواند. شاهد بودم در یک سال نزدیک 265 روز، روزه گرفت. سید بزرگوار دائم الوضو بود و این نورانیتی عجیب به وی بخشیده بود.
برادرانی که مقید به دین اسلام و مسجدی بودند و نیز همرزمان خود در دوران طاغوت و جبهه و جنگ را، بی نهایت دوست داشت. با آن ها می جوشید و از هر چه در توانش بود و از عهده اش بر می آمد، دریغ نمی کرد. به مداحی و روضه خوانی امام حسین (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) علاقه ی عجیبی داشت و بیش تر مواقع سید جواد را می دیدی که برای خودش زمزمه می کند و اشک می ریزد.
یک شب در لشکر، صادق آهنگران، مداحی و روضه خوانی می کرد. به جریان امام حسین (علیه السلام) و اسرای کربلا که رسید، دست مرا گرفت و قدری آن طرف تر که رفتیم، نشست و شروع کرد با حرارت قضیه ی کربلا را تعریف کردن تا این جا که یکی از اطرافیان یزید می گوید: «من سکینه را از شما خریداری می کنم....»
به این جا که رسید، بغض گلویش را گرفته بود. سرش را زد به دیوار و شروع کرد به های های گریه کردن.
همیشه سید جواد را با این حال می دیدی. با یک ارتباط مذهبی و آسمانی. به همین خاطر همیشه دیدن سید طراوت و تازگی داشت و دوست داشتنی تر می شد.
یک بار به اتفاق حاج سلیمانی، به کهنوج رفته بودیم. فصل زمستان بود و شب را در منزل فرمانده ی سپاه آن موقع آقای اسماعیل بیگی گذراندیم. موقع خواب همه در یک اتاق خوابیدیم. سید جواد می خواست نافله ی شب را به جا بیاورد و جایی نبود. رفت بیرون. تقریباً حدود بیست دقیقه گذشت که من هم به بهانه ای رفتم بیرون. دیدم در این سرمای سوزناک زمستانی توی باغچه، روی گل و خاک نماز می خواند و زار زار گریه می کند.
اصلاً هیچ توجهی به اطراف نداشت. از دنیا و زمین و زمان انگار کنده شده بود. من به حالت های خاص سید آشنا بودم. خیره خیره نگاهش می کردم. حال عجیبی به آدم دست می داد. یک حالت عرفانی ملکوتی که خاص آدم های متعالی است، در رفتار و کردارش موج می زد.
در جنگ هم همین طور؛ به اتفاق آقای کرمی و آقای بانک، استاندار کرمان که در آن دوره فرمانده ی سپاه کرمان بودند، به عملیات بیت المقدس رفته بودیم. در یک سنگر نشسته بودیم و دعا برقرار بود. او ناگهان ناپدید شد. هر چه دنبالش گشتیم، نتوانستیم پیدایش کنیم. قرار نبود جایی برود. چندی بعد فهمیدم که در عملیات مجروح شده و به بیمارستان انتقالش داده اند.
همان طور که عرض کردم این حالت ها یک غربت خاص داشت. البته برای ما که دوستانش بودیم، عادی شده بود. سید واقعاً یک آدم معمولی نبود.
عملیات بیت المقدس هفت بود. در کربلای پنج با رضایی منش مسئول تدارکات خط، رفتیم به سید جواد سری بزنیم. من مجروح بودم و با عصا راه می رفتم. شب ماندیم و نزدیک صبح برای وضو بلند شدیم. ناگهان گرفت و مرا هل داد. گفتم: مجروحم، چه کار داری می کنی؟
خندید و گفت: «بابا قوی شو، اگر چه میل به زندگی داری.»
رفت برای وضو گرفتن که ناگهان دستشویی از هم پاشید و ترک خورد. دولا دولا آمد. به ما که رسید، دست گذاشتیم روی سینه اش و کمی هلش دادیم، گفتیم: پدر جان قوی شو، اگر چه میل به زندگی داری.
گفت: «از من قوی تر او بود که مرا به این روز انداخت.»
و رفت توی سنگر افتاد. خون زیادی از سید رفته بود. خودش را خیلی خونسرد و بی اعتنا نشان می داد.
بیش تر وقتش در مساجد می گذشت. نماز و دعا و...خیلی اهل مطالعه بود. به خصوص کتب مذهبی بسیار خوانده بود. همیشه لبخند می زد و کم تر عصبانیت از سید می دیدم. می گفت: «توکلت علی الله». با زیر دستانش مهربان و خوش اخلاق بود و اطاعت از مافوق را واجب می دانست.
همیشه می گفت: «بزرگ ترین آرزوی من وصل شدن انقلاب اسلامی به انقلاب مهدی (عجل الله تعالی فرجه) و سالم بودن مقام معظم رهبری است.»(11)

پی نوشت ها :

1- یک جرعه آفتاب، ص 47.
2- یک جرعه آفتاب، ص 35.
3-سرودهای سرخ، ص 120.
4- بالا بلندان، ص 107.
5- صنوبرهای سرخ، ص 81.
6- شکسته های ایستاده، صص 53- 52.
7- شکسته های ایستاده، صص 71- 70.
8- شکست های ایستاده، ص 110.
9- شکسته های ایستاده، ص 123.
10- شکسته های ایستاده، صص 139و 138.
11- سجاده لشکر، صص79- 77.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول